دنیای سی و شش هفته ای مامان و بابا(14 اذر 1391)
سلام عشق و جون مامان
این پست رو با کلی بغض براتون مینویسم
امروز مرد من 35 هفته و 4 زورشه
و ما دیشب رفتیم سونوگرافی بیوفیزیکال و برای آخرین بار شما رو تو دل مامان دیدیم
خدا رو هزار مرتبه شکر که همه چیز شما خوب بود
فقط وزنتون باز هم کمی کم بود
2335 گرم بودید و مامان کلی گریه کرد
چون با توجه به عدم علاقه من به گوشت
کلی به خاطر شما گوشت و پروتئین خوردم
تا شما توپلی بشید
ولی باز هم کوچولوید
الهی مامان دورتون بگرده
مثل همیشه
اروم و افا بودید
و اقای دکتر کلی دل مامان و قشار داد تا بتونه با دستگاه ، همه چیز شما رو چک کنه
بعد از اون رفتیم پیش خانم دکتر
و تاریخ زایمان داد
25 اذر 1391
وای طاهای من
یعنی 10 روزه دیگه
شما میای تو بغلم
وای عشق من
برام مبهمه ، باور کردنش
هم شادم هم ناراحت و بغض دارم
شما بعد از 10 سال و 3 ماه ، وارد زندگی دو نفره من و بابا امیر میشید
وای زندگی من
بعد از این شما همه چیزمی
بعد ازاین شما نصفه قلبمی که بیرون تنم زندگی میکنه
امید وارم بتونم براتون مامان خوبی باشم
مثل مامان فریده برای من
که بعد از خدا میپرستمش
طاهای من طاهای من طاهای من
دیگه از این به بعد برای دیدنتون دارم روزهارو میشمرم
نمیدونم اماده ام یا نه
الان 9 ماهه که کنارمی
تو وجودمی
دوستون دارم زندگیم